Wednesday, March 17, 2010

عيد نوروز

دوباره موسم سبز و بهار دل هاشد
عدوي جان طبيعت دوباره رسوا شد
بود كه جان بشربا نسيم رحماني
بدست يوسف ز هرا شود نگهباني

Friday, July 31, 2009

تا مرز عشق

بايد تا کجا
تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.

يک لحظه بودن

کاش می شد در هوای یار زیست

کاش می شد از برای یار مرد

کاش می شد در هوای زندگانی با نگار

هر چه باشد را فدای او کنیم

کاش با یک لحظه بودن در بهار

بودن خود را فدای او کنیم.
باز از آلودگی ها خسته ام
باز از تهران همی دل خسته ام
باز امشب از نوای خانه ها
بانگ و فریاد خجالت رسته ام
در شب تنهائی جان
آن زمانی که زمانه پر بد از تاریکی غم
آرزوئی یک جرقه در دلی بی در کشید
غم دوباره شور و شر شد
آفتابی جلوه ای کرد و فروغی خودنمائی
خاطری از خاطره ها سوی جانان سرکشید
لاله از غنچه برآمد هاله از دور قمر
دوره ماتم گرفت و شادمانی پرکشید


باید امشب عشق را تا فرامرز زمین آبی اندیشه ها
تا بناگوش خر دون پیشه ها
تا نگاه سبز عاشق پیشه ها
تا فرامرز سپاه بیشه ها
باز خواند و گلی از بوی مهر
در همآغوشی آن با خوشه ها اندیشه کرد


بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند