تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.
تو که ميگويی بيا تا نا کجا ......
با تو تا بی انتهای روز و شب ......
تا مرز نور ...
تا فرامرز عبور ...
تا به راه عشق ...
تا اندازه امید و مهر
.... تا فرامرز سپهر خواهم آمد.
برو ای عشق سراغ دگری
که منم چون تو عبيری به برم بار نسازم
توئی آن رنگ رخ ماه نگاری
توئی آويزه خوشرنگ طلائی
توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی
که کنی مقنعه را ملعبه خويش
و سريرش ز سر خود برهانی
منم اين جانی چرکين
نشوم ملعبه تو
نزنم سلسله تو
نکنم هم گله تو
برو ای عاشق مسکين
که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی
که مرا چون تو عبيری
به برم بار نسازم
توئی رنگ خم ابروی ياری
توئی آويزه خوشرنگ طلائی
توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی
که کنی مقنعه را ملعبه خود
و سريرش ز سر خود برهانی
منم اين جانی چرکين
نشوم ملعبه تو
نزنم سلسله تو
نکنم هم گله تو
برو ای عاشق مسکين
که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی
برو ای عشق سراغ دگری
که منت خواهم کشت
و ترا در قلم و در سخنم
يا که در گور دل چون حجرم
که بر او نام خشونت حک است
و به رنگ خوش زر رنگ شده است
زير عمق پائی صد پائی
چاه خواهم زد و آنگه
نفس راحت و سردی
با تمامی وجودم
ز فراپرده اعماق دلم خواهم زد