Friday, July 31, 2009

تا مرز عشق

بايد تا کجا
تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.

يک لحظه بودن

کاش می شد در هوای یار زیست

کاش می شد از برای یار مرد

کاش می شد در هوای زندگانی با نگار

هر چه باشد را فدای او کنیم

کاش با یک لحظه بودن در بهار

بودن خود را فدای او کنیم.
باز از آلودگی ها خسته ام
باز از تهران همی دل خسته ام
باز امشب از نوای خانه ها
بانگ و فریاد خجالت رسته ام
در شب تنهائی جان
آن زمانی که زمانه پر بد از تاریکی غم
آرزوئی یک جرقه در دلی بی در کشید
غم دوباره شور و شر شد
آفتابی جلوه ای کرد و فروغی خودنمائی
خاطری از خاطره ها سوی جانان سرکشید
لاله از غنچه برآمد هاله از دور قمر
دوره ماتم گرفت و شادمانی پرکشید


باید امشب عشق را تا فرامرز زمین آبی اندیشه ها
تا بناگوش خر دون پیشه ها
تا نگاه سبز عاشق پیشه ها
تا فرامرز سپاه بیشه ها
باز خواند و گلی از بوی مهر
در همآغوشی آن با خوشه ها اندیشه کرد


بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند

باز هم


باز هم بايد نوشت
باز بايد دردها و غصه ها را
تا سبدهای دل بيچارگان
خالی شود
بايد نوشت
آری آن هنگامه برج سپهر
در فراسوی نگاه برج مهر
بايد اندوه دل مرداد را
غصه های عشق آن خرداد را
بايد نوشت

ای اشک


امشب ای اشک به درد دل من تسکينی
آخر ای اشک تو همدرد من مسکينی
من ز تو کاهش جان دارم و تو
تا ابد همره اين غصه نا همگينی
من زتو کاهش درد دل خود ميخواهم
تو زمن غصه درد و ستم غمگينی
آخر ای اشک ز دست تو کجا بايد شدن
تا ابد همره اين غصه نا همگينی

آه از انديشه ها



آه ای انديشه ها
قطره های اشک باغ لاله ها
قطره های شبنم آلاله ها
امشب از خواب خمار آلودگان
امشب از خواب دل آشفتگان
امشب از هر چيز ؛ از هر ماده؛ از هر نای
شکايت ميکنند.

امشب از زخم تبار تيشه ها
امشب از نای نی انديشه ها
هر کسی در وسعت خواب عميق خود شکايت ميکند.

آری امشب اشک عاشق پيشه ها
شبنم باغ دل نا گفته هاست.

آه ای چشم تا به کی برای جور و ظلم چشم خواهی گفت

آه ای شکم تا به کی ترا چشم در راهم ....

آه ای نوع بشر ترا به هر چيزی که دوست داريد مددی....

به خاطر آبی

تو که ميگويی بيا تا نا کجا ......

با تو تا بی انتهای روز و شب ......

تا مرز نور ...

تا فرامرز عبور ...

تا به راه عشق ...

تا اندازه امید و مهر

.... تا فرامرز سپهر خواهم آمد.

عشق را در پای تو خواهم شناخت ....
نام را در پای تو خواهم فکند...
با تو اما تا فرا مرز زمين
لنگ لنگان خواهم آمد.

درد


برای درد خواهم سرود *
يک سرود عاشقانه*
از همين امروز تا پايان سوز*
ای فلک یاری کنم تا فدای درد خود جانم کنم*
چونکه هر مردی بدون درد نامرد باشد*
پس مرا تا انتهای سوز در همواره روز ای دل بسوز*

همين امروز



آری از تنهاترين شبهای تار اين زمين
تا فرامرز نگاه عاشق آبی ترین
آسمان عشق را خواهم چنین
*
من به تنهائی در این باغ صفا
عادتی دیرینه دارم
من به شبهای نگاه پاکباز ماه خود
در پناه آسمان هفتم عشق
آرزو در سینه دارم
*
ای صفای عشق عشاق قدیمی
ای پناه آشنایان صمیمی
با دل بی کینه ما
آخرین باد غمینی.
*
آه ای ماه چنینی
بی تو من تنهاترین روی زمینم

برو ای عشق سراغ دگری


برو ای عشق سراغ دگری

که من از هرچه ظریف است و پری

یا هر آنکس که لطیف است و بری

بری از زشتی و خیرانه سری

پاکم و پاکی خود را نفروشم به خری.

برو ای عشق سراغ دگری

که من هرگز سخن از عشق ندانم

و ترا من نشناسم

و در خانه خود را به کسی که نشناسم

نکنم باز

تو گرازی و منم ناز

ناز خود بر تو گرازی نفروشم
برو ای عشق سراغ دگری

که مرا چون تو عبيری

به برم بار نسازم

توئی رنگ خم ابروی ياری

توئی آويزه خوشرنگ طلائی

توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی

که کنی مقنعه را ملعبه خود

و سريرش ز سر خود برهانی

منم اين جانی چرکين

نشوم ملعبه تو

نزنم سلسله تو

نکنم هم گله تو

برو ای عاشق مسکين

که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی
برو ای عشق سراغ دگری

که منت خواهم کشت

و ترا در قلم و در سخنم

يا که در گور دل چون حجرم

که بر او نام خشونت حک است

و به رنگ خوش زر رنگ شده است

زير عمق پائی صد پائی

چاه خواهم زد و آنگه

نفس راحت و سردی

با تمامی وجودم

ز فراپرده اعماق دلم خواهم زد


سلامی چو بوی خوش آشنائی.....

عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد ....

جامه ای نيست که بر عشق نباشد رنگين
لکن آن عشق نهان کو
که بر آن عشق توان ورزيدن؟

نزهت يا صفاي عشق

با سلام

عشق را بايد هوار ،
بايد داد زد
تا هر آن خفاش خواب
كز خيال خام، خفاشي كند
خواب غفلت را پريشان
عيش عشرت را حزين بيند
ور زين ميان
اين گذر بر آن غزال تيز پا آسان شود.

عشق را بايد



بايد تا کجا
تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.

آغاز را


بايد آغاز را تا انتها
تا پای سرو
تا گلستان صفا
تا عشق
تا مرز وجود
تا پایان جود
باید ستود.
بايد انديشه را
تا مرز بود
تا فرامرز سجود
تا به يک لحظه نگاه آشنا
تا به يک دريا و رود
تا فرامرز درود
بايد ستود.
بايد آن آيينه را
آن فرامرز زمين کينه را
آن نگه دار رموز سينه را
آن وفادار قلوب مومنان
مومنان عشق را
تا رسيدن به نگاه عاشقی
تا وصول يک برات بی ريا
بايد ستود
بايد ستود.

نان شب



نان شب از عشق ما بالاتر است
نان برای خانه ؛ اما عشق از آن دلبر است
خانه اما بی هوای عشق ؛
تنها یک گیاه بی بر است
آنکه بر دارد نه خانه بل هوای دلبر است.
بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند
باید امشب عشق را تا فرامرز زمین آبی اندیشه ها
تا بناگوش خر دون پیشه ها
تا نگاه سبز عاشق پیشه ها
تا فرامرز سپاه بیشه ها
باز خواند و گلی از بوی مهر
در همآغوشی آن با خوشه ها اندیشه کرد
دوست دارم همدمی پیدا کنم
دوست دارم آتشی برپا کنم
سینه را غوغایی از دریا کنم
عشق ها با سینه موسی کنم
دوست دارم شطحی از دریا شوم
برگ سبز خواب را امضاء شوم
در سرای گوشه تنهای دل
دری از اعماق ناپیدا شوم
احمد امشب ناله با می میکند
ناله با آوای دل هی میکند
شطح را امشب بیا بیدار کن
خواب را در قصه اغیار کن
شطح ها یک قطره دریا میکند
عشق را در صدف ها میکند
شعرهایم شطح لیلی میکند
آتش شور هویدا میکند
آه ای افسردگان
آه ای آتش برای دیدگان
من ورای سودن بیچارگان
گوشه چشم خدا را دیده ام
آه و اندوه خدا را چیده ام

آری آری
زندگی افسردن پژمردگی است
آسمان این جهان بس دیدنی است
فارغ از هرگونه عیبی دیدنی است
لیک این رویای زیبا خواب دیدنی است
گاه از اين بيهودگي آسوده‌ام
گاه دريا را به ديده سوده‌ام
گاه در پايان يك روز غمين
اندكي با درد خود غيلوده‌ام.
****
گاه با درد آشنايان دلم
گاه با بيگانگان خوشگلم
گاه با درد دل خود مشكلم
گاه هم مشكي براي مشكلم.
****
اينها براي چيست؟
براي زنده بودن
يا زندگي را سودن
براي هرچه باشد
بهتر از در كوچه بودن
از براي مردم آزاري است

حاصلم

من در این وادی سرخ سخره ها

من ورای آب سرد قطره ها
من زمین و خاک سبز باغ را
آب و اشک دیده ها را داده ام
*****
من دلی آکنده از درد می ام
باطنی از خوابهای خوشگلم
بوی باغ یاسمین و یاس را
در هوای باغ عشق است حاصلم
سلامی دوباره
باز از آلودگی ها خسته ام
باز از تهران همی دل خسته ام
باز امشب از نوای خانه ها
بانگ و فریاد خجالت رسته ام


برو ای عشق سراغ دگری

که منم چون تو عبيری به برم بار نسازم

توئی آن رنگ رخ ماه نگاری

توئی آويزه خوشرنگ طلائی

توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی

که کنی مقنعه را ملعبه خويش

و سريرش ز سر خود برهانی

منم اين جانی چرکين

نشوم ملعبه تو

نزنم سلسله تو

نکنم هم گله تو

برو ای عاشق مسکين

که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی



برو ای عشق سراغ دگری

که مرا چون تو عبيری

به برم بار نسازم

توئی رنگ خم ابروی ياری

توئی آويزه خوشرنگ طلائی

توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی

که کنی مقنعه را ملعبه خود

و سريرش ز سر خود برهانی

منم اين جانی چرکين

نشوم ملعبه تو

نزنم سلسله تو

نکنم هم گله تو

برو ای عاشق مسکين

که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی


برو ای عشق سراغ دگری

که منت خواهم کشت

و ترا در قلم و در سخنم

يا که در گور دل چون حجرم

که بر او نام خشونت حک است

و به رنگ خوش زر رنگ شده است

زير عمق پائی صد پائی

چاه خواهم زد و آنگه

نفس راحت و سردی

با تمامی وجودم

ز فراپرده اعماق دلم خواهم زد

صفاي سادگي

ساده باشیم و صفائی بکنیم
سوز دل با غم سازی بکنیم
ساز ها سوز دل ساده ماست
غم خود با دل و سازی بکنیم

درد دل

زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد.
زندگي شستن يک بشقاب است در فراسوي زمان.
به نظر من اين شاهکار سهراب سپهري است در مورد
زندگي.
اما
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
و اين که شاعرش را نميدانم و از رفيقم آن را
شنيدم شاه بيت شاعري براي من
گمنام است.
اما آيا فسفه سربازان گمنام هم چنين است. آيا
آنها واقعاً گمنام بودند يا
براي ما گمنام بودن و هستند. .....

توضیح اشک


مي گويد:
کاش مي شد اشک را تهديد کرد
مدت لبخند را تمديد کرد
کاش مي شد از ميان لحظه ها
لحظه ديدار را نزديک کرد.

مي گويم:
کاش مي شد اشک را توضيح داد
طعنه لبخند را تشريح کرد
کاش مي شد از براي زندگي
لحظه ديدار را تمديد کرد

آری اینجا زندگی است


من تمام لحظه ها را می شمارم
آخرین عمری که دارم
بر سر عشق و قرارم
من ترا تا بی نهایت می شمارم

غم مهتاب

تو رفتی و مهتاب را غم گرفت

تو رفتی و خورشید ماتم گرفت

هوای پرستو گرفته است دل

ارسطوئیان را گرفتند گل

دگر ناله نی خمش مانده است

دگر مولوی ها به هش مانده است

خدایا مرا مرهمی باز کن

به درماندگان چاره ای ساز کن